چو کاری ز یارم همی برنیاید
چو کاری ز یارم همی برنیاید
چو نوری به کارم همی درنیاید
چو نوری به کارم همی درنیاید
چه باشد که من در غم او سرآیم
چه باشد که من در غم او سرآیم
چو بر من غم او همی سرنیاید
چو بر من غم او همی سرنیاید
ولیکن همین غم به آخر که با این
ولیکن همین غم به آخر که با این
همی هیچ شادی برابر نیاید
همی هیچ شادی برابر نیاید
مرا کز در دل درآید غم او
مرا کز در دل درآید غم او
ز صد شادی دیگر آن در نیاید
ز صد شادی دیگر آن در نیاید
به پیغامش از حال خود بازگویم
به پیغامش از حال خود بازگویم
کش از من نیاید که باور نیاید
کش از من نیاید که باور نیاید
جوابم فرستد کزین می چه جویی
جوابم فرستد کزین می چه جویی
اگر باورم آید و گر نیاید
اگر باورم آید و گر نیاید
ترا با غم خویشتن کار باشد
ترا با غم خویشتن کار باشد
که از تو جز این کار دیگر نیاید
که از تو جز این کار دیگر نیاید
تو ای انوری گر نباشی چه باشد
تو ای انوری گر نباشی چه باشد
ازین هیچ طوفان همی برنیاید
ازین هیچ طوفان همی برنیاید